اعتراف میکنم یه شب رفتیم عروسی وقتی خانواده عموم اومدن گفتن نزدیک بوده با یه تریلی تصادف کنن…تو خونه داشتیم حرف میزدیم رو کردم به شوهر خواهرم گفتم خدا بهشون رحم کرد خوب شد زیر تلیلی نرفتن….خدا میدونه چقدر شوهر خواهرم مسخرم کرد..
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
اعتراف میکنم بچه بودم وقتی بارون میومد تو راه برگشت از مدرسه با چکمه هام از جاهایی رد میشدم که آب بیشتری جمع شده بود،کلی هم ذوق میکردم که پاهام خیس نمیشه…
عجب روزایی بود..
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
دیشب پسردایام خونمون بودن بعد همینطوری بحث دایشون پیش اومد پسرداییم گفت که داییش با اینکه سنش زیاده ولی بظاهر خیلی جوون مونده مامانمم خیلی جدی گفت آره آخه داییت خیلی بیعاره (بی آر؟)…
آقا یدفه خونه از خندمون منفجر شد آخه منظورش بیخیال بود (البته فک میکنم منظورش این بود)
اینم سوتی مامان گلم بود چیه فک کردید فقط خودتون سوتی میدید؟؟؟
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
حتما شنیدید که به متولدین دهه ۸۰ میگن گودزیلا.؟؟ البته من بشخصه معتقدم اینا گودزیلارو هم رد کردن!!
ما یدونه از این گودزیلا کوچولوها تو خونمون داریم چند وقت پیش داشتم کتلت درست میکردم اومده آشپزخونه پیش دستیو پشت سرش قایم کرده میگه خاله جون من خیلی دوست دارم تو هم منو خیلی دوس داری مگه نه؟
منم کلی ذوق کردم و گفتم آره نفسم قربونت برم.
پیش دستیو گرفت سمتم گفت حالا یدونه کوکو (کتلت) بهم بده!
اعتراف میکنم تاحالا هیچکس انقدر خرم نکرده بود!!!!
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
یکی از دوستام تعریف میکرد یدفه گوشی موبایلش افتاده بود تو ( گلاب به روتون ) طاق دستشویی بعد یه نابغه ای پیشنهاد داد که زنگ بزن ببین دقیقا کجا افتاده؟ بعد این دوسته منم نابغه تر از اون، زنگ زد! گوشیه رو ویبره بوده کلا فنا شد.
بعد تصور کنید تو اون لحظه قیافه دوستم
اون نابغه
مخترع موبایل
من بعداز شنیدن این قضیه
شما بعداز خوندن این مطلب؟؟؟
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
بگم از سوتی دوستم:یه بار سر کلاس یه بحثی شد یکی از بچه ها میخواست بگه قوطی شامپو گفت شوطی قامپو…مارو میگی مردیم از خنده
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
اعتراف میکنم چند روز پیش دبیر نداشتیم،کلاس ما هم به شیطنت معروفه(چون من دانش آموزشم دیگه!)دوستمو تو سالن دیدم،به بچه ها گفتم بیاین درو بگیریم تا اذیتش کنیم.ازقضا مدیرمون یه دبیر شیمی رو واسه ما فرستاده بود.اینا پشت در منتظر بودن و در میزدن ،ما هم درو گرفته بودیم.داد زدم گفتم ناخناتو نشون بده،بعد از چند دقیقه فهمیدیم اون دبیر شیمیه بوده.معاون گفت ازانضباط همتون دو نمره کم میکنم.
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
من بچگى ها از حموم بدم میومد
اعتراف میکنم یه بار بچه بودم اومدم خونه مامان و آجیم به زور انداختنم تو حموم جلوى درو گرفتن که نتونم بیرون بیام منم چاره اى نداشتم از پشت درو قفل کردم رفتم حموم کردم میخواستم بیام بیرون هرکارى کردم در باز نشد اینقد در زدم مامانم اومد گفت چرا درو قفل کردى دیوونه, منم گریم گرفت گفتم همش تقصیره شماس الان چطورى بیام بیرون همینطور داشتم گریه میکردم مامان گفت گریه نکن یه کلید اضافه داریم رفتن کلیدو آوردن درو باز کردن منم خوشحال شدم در باز شد
بعد از اون حموم دیگه تا یکى دو هفته حموم نرفتم
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه پسرداییمو با پسرعمم اشتباه میگرفتم یعنی فکر میکردم این دوتا یکین!!! تا اینکه تو یکی از مهمونیا دوتاشونو باهم دیدم، اصلا باورم نمیشد اینا دوتان!! جالبش اینجاست اونموقع پسرداییم مجرد بود پسرعمم بچه هم داشت ولی تشخیصش برا من خ سخت بود
الان هرچی فکر میکنم هیچ نقطه مشترکی تو اون دو نفر پیدا نمیکنم واقعا نمیدونم چرا اونطوری فکر میکردم؟؟؟
تازه این قضیه تو خانواده ما ارثیه چون آبجیمم دوتا خاله هامو فکر میکرد یکین!!
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
یکبار گزارشگر رادیو راجع به گیاه خواری از داداشه دوستم نظر میپرسه اونم جو گیر میشه میگه گیاه خواری خ چیزه خوبیه من خودم گیاه خوارم گزارشگره میگه مثلا چه غذاهایی میخورید؟ اونم میگه مثلا قورمه سبزی، سبزی پلو.!
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
اعتراف میکنم که وقتی دوم دبیرستان بودم زنگ زیست وقتی دبیر وارد کلاس شد همه بلند شدیم من یواشکی صندلی دوستم را کشیدم وقتی میخواست بشینه محکم خورد زمین همه خندیدندبعد از دوستم معذرت خواستم ولی خدا را شکر کردم که اتفاقی براش نیفتاد جوونیه دیگه کاریش نمیشه کرد.
♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠اعترافات خنده دار♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠♦♠
اعتراف میکنم سال۷۳ که حدودا ۵سالم بود.یه روز که مامان و بابام سرکار بودن.رفتم کنار چراغ نفتی ببینم چطور این وسیله ما رو گرم میکنه.با استفاده از هوش و ذکاوت بالا فهمیدم که آتیش باعث گرم شدنش هس.من هم چون اتاقم بسیار سرد بود تصمیم گرفتم که با استفاده از نبوغ خودم اتاقمو گرم کنم.رفتم ۱کاغذ A4 برداشتم کردم تو چراغ نفتی تا روشن بشه و ببرم تو اتاقمو از گرماش استفاده کنم.کاغذ روشن شد.همین که شروع کردم به حرکت به طرف اتاقم کاغذ از دستم افتاد رو فرش و شروع کرد به سوختن.یادم میاد رفتم تو آشپرخونه و آب آوردم ریختم روش.گفتم الان که مامان بابا بیان کتک میخورم.یادم اومد مادربزرگم که ۱بار دستش سوخت ۱کرم مخصوص مالید به دستش.به هزار بدبختی اون کرم رو پیدا کردم و حسابی همه جا فرش که سوخته بود مالیدم تا زود خوب بشه ولی متاسفانه خوب نشد.کل فرش علاوه بر سوختگی به رنگ سفید دراومد.وقتی بابام اومد خونه به خاطر این کار فوق هوشمندانه بابام کلی بهم خندید و بدوم هیچگونه خوردن کتک به آغوش خانواده بازگشتم.اون لحظه باور کنید انقد که من خوشحال بودم از کتک نخوردن، اسرا جنگ تحمیلی خوشحال نبودن از بازگشت به وطن
شوهر: سلام،من Log in کردم. زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟ شوهر: Bad command or File name زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم! شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟ شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من. شوهر: Sharing Violation, Access Denied زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود. شوهر: Data Type Mismatch زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی. شوهر: By Default زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم. شوهر: Hard Disk Full زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟ شوهر: Unknown Virus Detected زن: خب مادرم چی؟ شوهر: Unrecoverable Error زن: و رابطه تو با رئیست؟ شوهر: The only User with Write Permission زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟ شوهر: Too Many Parameters زن: خوب پس منم میرم خونه بابام. شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم! شوهر: Close all Programs and Logout for another User زن: می دونی، صحبت کردن باتو فایده نداره، من رفتم. شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer
یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بىکمالات بود. ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردى که توى دستگاه عمل بیاید، شوهر بشو و مرد زندگى نیست. تازه بچهدار هم که بشوى لابد یا دارا و سارا مىزایى یا از این آدم آهنىهاى بدترکیب یا چه مىدانم پینوکیو... نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» براى خود ثبت کرد و رفت توى یکى از اتاقهاى «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفتهاند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همهی پیغامها را خواند و سر آخر از نام یکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکى گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود: پژمان آندرلاین توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زیباى شیرین کار، خوبید؟ دلربا آندرلاین تنها437: سلام. مرسى. یو خوبى؟ پژمان: مرسى + هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. [سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ یعنى: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگى] دلربا: هجده، دال، بوغ [یعنى هجده سالهام، دخترم و در بالاى ولایت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده] یو چى؟ پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [یعنى خوشوقتم.] دلربا: لول. [یعنى حسابى لول و کیفورم. همان LOL] پس همسایهایم. پژمان: بله ولى من براى ادامهی تحصیل دارم ویزا مىگیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مىباشد و هم سى دى با کیفیت آینه آنجا هست و من همه کس و کارم (یعنى دخترخاله پسر عمه دایى مامانم) در آنجا زندگى مىکنند. دلربا: اوکى، درک مىکنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟ پژمان: قد 185، وزن80، موخرمایى روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبى. دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم یک چیزى بین آبى و سبز. پژمان: واى خداى من... راست مى گویى؟ دلربا: وا... یعنى خیلى زشتم؟ پژمان: نه... اتفاقاً بىنظیرى. راستش نمىدانم چطور شد که همین الان، یک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمین است و یک قشنگ نازنین است... دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بیان حقیقتى ناخواسته، تیر عشق را بر قلبت نشاندم. پژمان: اى نازنین، بدجورى من خاطرخواه توام آیا حالیت مىباشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بیا بیا بیا که خیلى مىخواهمت. دلربا: حالا من چه خاکى به سر بریزم با این عشق پاک و معصوم؟ من مىخواهم ایوان رویا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسایل نقاشىام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم. پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنین من، بیا تا برویم از این ولایت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صیغه عقد. یادآورى از بنده نگارنده] بگیر و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضایت زوجه و خانواده او و همچنین طى مراحل قانونى. ایضاً یادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگیرم. کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... اصلاً ولش کن، الان هر چه بگوییم این یارو «بنده نگارنده» مىخواهد وسطش پیام اخلاقى بدهد. بیا شماره تلفن مرا بنویس و تماس بگیر تا بدون مزاحم حرفهاىمان را بزنیم... ما از این افسانه نتیجه مىگیریم که اگر جوانان را نصیحت کنیم، رازشان را به ما نمىگویند!
یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخنهایش حنا مىگذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مىگویند» بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانهات، پایش را مىگذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانهی شوهر سپرى کنم و من شنیدهام که یک دستگاهى هست که به آن مىگویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاهها برایم مىخرى یا این که چى؟»
وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خیرى دخترش، سینهریز و النگوهاى طلایش را بفروشد و براى دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى دیگر بخرد.
بارى اى برادر بدندیده و اى خواهر نوردیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «اى مادر، در این وقت روز، فقط بچههاى مدرسهاى و کارمندهاى زن و بچهدار توى ادارات، مىروند در چت و تا نیمه شب خبرى از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کلهی ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدیت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپایدر پرداخت.
حالا دو تا حیران من و تو، زار و گریان من و تو...
قصهی ما به سر رسید، غلاغه به خونهاش نرسید!
یه روزی آقـــای کـــلاغ، رو دوچرخه پا میزد، پای یک درخت رسید، نگاهی کرد به بالا، یه قناری بود قشنگ، وقتی جیک جیکو میکرد، قلب زاغ تکونی خورد، توی فکر قناری، روز سوم کلاغه، گفتش عزیزم سلام، نگاهی کرد قناری، پوزخندی زد به کلاغ، منقار من قلمی، واسه چی زنت بشم؟ کلاغه دلش شیکست، برای سفر به شهر، یه مدت از کلاغه،
یا به قول بعضیا جناب زاغ
رد شدش از دم باغ
صدای خوبی شنید
صاحب صدا رو دید
بال و پر، پر آب و رنگ
آب میکردش دل سنگ
قناری عقلشو برد
تا دو روز غذا نخورد
رفتش پیش قناری
اومدم خواستگاری
بالا و پایین، راست و چپ
گفتش که عجب! عجب
منقار تو بیست وجب
مغز من نکرده تب
ولی دید یه راهی هست
بار و بندیلش رو بست
قرآن مثل بعضی کتاب های مذهبی نیست که یک سلسله مسائل رمز آسا درمورد خدا وخلقت وتکوین مطرح میشود وحداکثر یک سلسه اندرزهای ساده اخلاقی هم ضمیمه کرده باشد وبس .
به طوری که مومئن ناچار باشد دستور های واندیشه ها را از منابع دیگر اخذ کند قرآن اصول معتقدات و افکار و اندیشه ها یی را که برای انسان به عنوان یک موجود(( با ایمان ))و صالح عقیده لازم وضروری است و همچنین اصول تربیت واخلاق و نظامات اجتماعی وخانوادگی را بیان میکند وتنها توضیح وتفسیر و تشریح و احیاناْ اجتهاد وتطبیق اصول بر فروغ را به عهده سنت ویا بر عهده اجتهاد گذاشته است این است که استفاده از هر منبع دیگر موقوف به شناخت قبلی قرآن است قرآن مقیاس ومعیار همه منابع دیگر است ما حدیث وسنت را باید با معیار قرآن بسنجیم تا اگر با قرآن مطابق بود بپذیریم و اگر نه نپزیریم)).